آشنایی با شهید حسین خسروآبادي(1)
آشنایی با شهید حسین خسروآبادي(1)
آشنایی با شهید حسین خسروآبادي(1)
گفتگو با آقاي مجيد خسروآبادي (برادر شهيد)
درآمد
در ابتدا ،شهيد خسروآبادي را معرفي كنيد.
كربلا دارد!» يكي از نشانه هايي كه سال ها بعد براي شناسايي جسد حسين به دنبالش مي گشتيم ، همين خال روي پايش بود.حسين دوران ابتدايي و راهنمايي را در منطقه افسريه گذراند و در دوران متوسط وارد دبيرستان صيفي فر شد كه دبيرستان ممتازي بود.ديپلم را در مدرسه نمونه دولتي 15 شهريور گرفت.وقتي در كنكور دولتي قبول نشد ،در آزاد شركت نكرد.اواخر در دوره پيام نور شركت كرد و قبول شد ،اما ديگر اجل مهلت تحصيل به ايشان نداد.
حسين اهل فوتبال بود و جالب اينجا بود كه فقط جمعه صبح ها فوتبال بازي مي كرد ودر طول هفته به كارهايش مي رسيد.جمعه ها فوتبالش هميشه برقرار بود.يك دفعه نديدم با كسي دعوا كند.كساني هم كه به عنوان دوست با ايشان بودند ، همگي بچه هاي خوب و اهل مسجد هيئت و مؤدب بودند.البته در حد خودشان شيطنت هايي هم داشتند .با آرامش و صبري كه داشت باعث مي شد كه شيطنت هايشان از رفتارها و منش ها و حركت هاي اضافي خالي باشد.
از برخورد ها و خصوصيات اخلاقي ايشان بفرماييد.
به امور و كارهاي پدر و مادرم به شدت حساس و به آنها رسيدگي مي كرد و مراقبشان بود . ياد مي آيد هنگامي كه مادرم مريض احوال و دائم درگير بيمارستان و دكتر بودند ، اولين كسي كه خودش را به بيمارستان مي رساند و پيگير كار مادر بود ،حسين بود. خيلي وقت ها قبل از اينكه ما متوجه بشويم هزينه هاي بيمارستان را زودتر پرداخت مي كرد.در همه امور اولين كسي كه پيگير كار پدر و مادرم مي شد حسين آقا بود.با اينكه مثل بقيه مان كارمند بود و مي دانستيم كه شايد از نظر مالي به او فشار مي آيد ،اما هيچ وقت دم بر نمي آورد .او اين كارها را با علاقه اي كه به پدر و مادر و خدمت به آنها داشت ،انجام مي داد .همه افراد خانواده واقوام حسين آقا را خيلي دوست داشتند .از برادرزاده ها گرفته تا بچه خودم خيلي به حسين دلبسته بودند و رابطه گرمي داشتند.مثلا بچه ها هر چيزي كه مي خواستند فقط كافي بود به آقا حسين زنگ بزنند.ايشان از محل كارش ،صدا و سيما مي رفت خيابان انقلاب مثلا آن كتاب را تهيه مي كرد و بدون اينكه دلخور بشود يا انتظار خاصي داشته باشد ،شخصا از آنجا به افسريه مي برد و تحويل مي داد.هميشه به خانه برادر و خواهر سر مي زد. چون خانه ماكن بود هفته اي يك بار با يقينا هر دو هفته يك بار به خانه ما مي آمد.خانمم مي گفت :«به جاي اينكه تو بيشتر با پسرت بازي كني ،حسين آقا همبازي پسرمان است و بچه را گردش مي برد.»بعد آخر شب ساعت يازده مي رفت و به سمت افسريه!ديگر اينكه به جرئت مي توانم بگويم كه بيش از نيمي از آنچه را به عنوان حقوق مي گرفت در راه اهل بيت (ع) خرج مي كرد.
از خصوصيات اخلاقي شهيد خسروآبادي بفرماييد.
اصلا اهل بحث ، نزاع و تنش نبود.معمولا هر كسي هر چيزي از ايشان مي خواست بدون اينكه به او برخورد و نه بگوييد خواسته هاي طرف مقابل را انجام مي داد.يكي از علايق و توانايي هايشان در بخش قرآني بود.چقدر كاست هايي خراب كرديم تا ايشان بتواند تمرين صورت و لحن انجام دهد .علي الخصوص حسين در دوران دبيرستان تماما درگير فعاليت قرآني بود.
درباره مورد اخري بيشتر توضيح دهيد.
خانواده ما خانواده مذهبي بود.ما به صورت خانوادگي به مسجد نزديك مي رفتيم.حسين از اول كه وارد مسجد شد علاقه زيادي به كارهاي قرآني داشت .او بچه ها را جمع مي كرد و با آنها تجويد كار مي كرد.
در دوران تحصيل هم موفقيت هايي را كسب كرده بود بود. مدتي در دارالقرآن نجم الصادق به عنوان استاد قرآن فعاليت مي كرد. شايد جزو محبوب ترين افراد آنجا به حساب مي آمد.عضو گروه تواشيح الصادق بود شايد تا به حال برنامه هاي اين گروه را از تلويزيون ديده باشيد .يادم هست در ماه مبارك رمضان آقا داداشم به تازگي كامپيوتر خريده بود و با اصرار حسين و به اتفاق بچه ها شروع كردند به سر هم كردن تجهيزات كامپيوتر و دوباره آن را سر جايش گذاشتند . حسين به بچه ها گفت:«بچه ها كامپيوتر و وسايل داخلش را ديديد؟»بچه ها با خوشحالي گفتند:«بله ديديم عمو!»خيلي به اين موضوع اعتقاد داشت كه بچه ها خودشان مسائل را عملا تجربه كنند.
با اينكه يك بار پسرم به حسين زنگ زده بود و گفته بود : «عمو! بابام برايم چيپس و پفك نخريده. برايم نمي خري؟»خلاصه ايشان هم از محل چيپس خريد و به مست خانه ما در كن راه افتاد و آن را به پسرم داد.بعد كمي هم با او بازي كرد و از آنجا به خانه پدري در افسريه برگشت .
دختر برادرم نقل مي كرد:«شب قبل از اينكه عمو حسين شهيد شود ،درخواب ديدم در باغ خيلي بزرگي هستم.يكسري جعبه هاي عطر جلوي عمو حسينم است.رفتم جلو و گفتم : «عمو! چقدر عطر اينجاست!يك شيشه از عطرهايت را به من مي دهي ؟»حسين هم يك شيشه عطر به او داده بود. دختر برادرم دوباره عطر ديگري خواسته بود. حسين اين بار نداده بود.نمي دانم چه مي شود كه شيشه بقيه عطرها مي شكند و فقط آن شيشه باقي مي ماند.»
در برنامه هاي ورزشي و فرهنگي كه اجرا مي كردند هديه اي را به عنوان جايزه نمي خريدند، بيشترسعي مي كرد به عنوان جايزه به نفرات برتر پول بدهد.معتقد بود وقتي جايزه نقدي به بچه ها مي دهيم هر آنچه را كه دوست دارند با آن مبلغ براي خود مي خرند ، ولي با جايزه غير نقدي بچه ها را محدود مي كنيم. من نشريه اي با عنوان«محبان»را پيشنهاد دادم كه مورد تصويب قرار گرفت . قرار شد من و بقيه دوستان كه دبير و در خدمت آموزش و پرورش بودند،اين نشريه را در بياوريم .ما چند شماره از آن را به چاپ رسانديم،اما موفق به چاپ شماره هاي بعدي نشديم ،حسين در شوراي تحريريه بود.از من خواست اين نشريه را به او بسپارم.گفتم: «شما نمي توانيد».گفت:«تو بسپار به من . ببين چه كار مي كنم.»خلاصه قبول كردم. ايشان هم تمام دبيران را كنار گذاشت و بچه هاي دبيرستاني و يكسري از دوستاني را كه از نظر ما به حساب نمي آمدند ،روي كار آورد .آنها با جديت پيگير كار نشريه شدند.يك سال به طور مرتب آن را منتشر كردند.بچه ها هم از آن استقبال مي كردند.حتي آن را براي مطالعه اعضاي خانواده هم مي بردند.من آنجا فهميدم كه ذهن فرهنگي داشتن و حرف از عمل تا ادعا خيلي از هم فاصله دارد. براي همه مان جالب بود كه حسين و دوستانش توانسته بودند نشريه را تا اين حد پيش برند.
يك بار براي اردو به كوه رفته بوديم. حسين به همراهي گروهي گم شد.در همين حين قطعه سنگي از بالا به سوي آنها پرتاب شد.حسين هم پاي خود را براي مراقبت از ديگران جلوي سنگ گذاشت و پايش به شدت ضربه ديدن و خون مردگي زيادي در آن ناحيه به وجود آمد. با اين حال با همان درد به راه ادامه داد تا مبادا اين سفر به كام بچه ها تلخ شود.بعد فهميدم پايش شكسته بود. خلاصه به هر طريقي بود، بعد از يك روز او را دكتر برديم و پايش را نشان داديم .آنها عكس گرفتند .در كمال ناباوري گفتند كه پايشان آسيبي نديده و حتي آثار كوفتگي هم روي پايش ديده نمي شود!
اردوي ديگري در آينه ورزان دماوند داشتيم . دعوايي بين بچه ها رخ داد.ما براي كنترل اوضاع بين بچه ها مانده بوديم چه كار كنيم، اما چند دقيقه بعد ديديم حسين براي بچه ها مسابقه فوتبال و واليبال ترتيب داد كه نه تنها ديگر اثري از كدورت نبود ،بلكه خاطره خوشي هم براي بچه هايي كه با هم دعوا كرده بودند به جا ماند.
از كار و واحد فني سيار بگوييد.
از فعاليت هاي اجتماعي ايشان بفرماييد .
در آخرين تابستاني كه در جمع ما بود ،سالن فوتبالي را گرفت و با بچه ها فوتبال مي رفت .تيم ها ازنظر لباس وپرچم طوري سازماندهي كرده بود كه با نظم خاصي كه مد نظرش بود، حضور مي يافتند .
از حال و هواي جبهه بفرماييد.
از نحوه ارتباطشان با والدين بگوييد.
دغدغه اصلي شهيد حسين خسروآبادي در زندگي چه بود.
او با همه اعضاي خانواده ارتباط عميق عاطفي داشت .به همه سر مي زد .منزل يكي از برادرانمان تهرانسر بود.من خودم دو ماه يك بار هم به ايشان سر نمي زدم ،اما حسين هفته اي يك بار به آنجا مي رفت .به اين هم نگاه نمي كرد كه چه كسي هست و چه كسي نيست بارها مي شد كه وقتي مي آمدم خانه، مي شنيدم حسين قبل از من آمده،سر زده و رفته است .
در مسائل كاري با برادر بزرگترمان و در مسائل فرهنگي با من مشورت مي كرد.به ندرت پيش مي آمد كه كاري را بدون هماهنگي و مشورت انجام دهد .وقتي از كارش ايراد مي گرفتم يا مي گفتم ،اين كار را نبايد انجام دهيد ، آن را انجام نمي داد.حتي دليلش را هم نمي پرسيد. زماني كه دانش آموز بود و من هم دانشجو بودم،حسين به من مي گفت:«همه افراد هيئت به شما نگاه مي كنند.خوب نيست كه نماز اول وقت را به تأخير بيندازيد». هميشه اين تذكرات اخلاقي را طوري عنوان مي كرد كه هيچ گاه موجب دلخوري ام نمي شد.يك بار بچه ها كار خطايي كرده بودند.من مي خواستم نصيحتشان كنم.حسين به من گفت : «شما كاري نداشته باشيد .من خودم با بچه ها حرف مي زنم.»ديدم چند لحظه بعد بچه ها آمدند و از من معذرت خواهي كردند.اين ميزان تأثير كلام ايشان را مي رساند.حالا اگر ما بوديم نيم ساعتي از وقشتان را مي گرفتيم ،كمي هم نصيحت مي كرديم،ولي فايده اي هم نداشت.بچه ها ايشان را خيلي دوست داشتند.متقابلا ايشان هم خيلي هواي بچه ها را داشت.وقتي به گردش و يا اردو مي رفتيم ، بچه ها دوست داشتند در گروهي باشند كه حسين سرگروهشان باشد.
اهل سفر و مسافرت هم بودند؟
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}